حمیدرضاجونمحمیدرضاجونم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

روح زندگی ام

پسرم روح زندگی منی...

پسرم عشق مامانو بابا....خیلی دوست داشتم بچه اولم پسر باشه.وقتی که زاهدان بودیم رفتم سونوگرافی چون دکتر گفته بود باید سن جنین رو بدونیم تا بتونیم برای درمان کم خونی اقدام کنیم اصلا فکرشو نمی کردم که جنسیت بچه معلوم بشه وقتی خانم دکتر گف که ضربان قلبت عالیه سالم هستی از نظر جسمی ودر اخر گف که بچه پسره از خوشحالی جواب سونوفراموش کردم دوباره صدام کردن برداشتمش رفتم که زودتر خبرو به بابایی بگم چون اون همش میگفت بچه ی من پسره ودر اخر هم شد خیلی خوش حال بودیم..... بعداز مطب تصمیم گرفتیم برگردیم ایرانشهر.....پسرم تو کامل کننده منو بابایی هستی   اروزی سلامتی داریم برات نفسم.... ...
30 مرداد 1392

رفتن به زاهدان

کاشکی برای بستن پروندت به مرکز بهداشت زودتر اقدام میکردم دقیقا ٢٣ مرداد بود که رفتم ولی باورت میشه عزیزم اونجا که رفتم بهم گفتن منو بابایی هردومون کم خونی شدید داریم باید خیلی سریع  بریم زاهدان حالاعجله نکن تا ادامشو بگم زاهدان که میریم باید یک محموله خطرناک باخودمون حمل کنیم منظورم از محموله خطرناک اینه که باید خون چهارتا پدربزرگ مادر بزرگ مهربون که بخاطر سلامتی نوشون دادن  ببریم زاهدان برای انجام ازمایشات تکمیلی خلاصه....... خون همه رو جمع کردیم باید تا دوروز دیگش میرفتیم زاهدان وتوی این دوروز خونها باید توی فریزربزاریم تا گرمی هوا خرابشون نکنه جمعه ساعتای ٢ ظهر بود که من...
30 مرداد 1392

بدون عنوان

همه میگفتن مادر شدن حس عجیبیه امامن درک نمیکردم که چی میگن چون تاخودم مادر نمیشدم این حسو درک نمیکردم اما حالا که مادر شدم به نظرم بهترین حس دنیاست حسم فراتراز اون چیزیه که بقیه مادرا میگفتن مادر بودن یعنی فداکاری گذشت... حس میکنم سرپناهی شدم برای نی نی که شده همه وجودم احساس مسولیت برای سلامتیش دارم هرچه حس وجودمو بیان کنم بازم ته دلم حرف دارم.... ...
22 مرداد 1392

بدون عنوان

عزیزدل مامان روح زندگیم...   خداوندبادادن تو به من رنگ جدیدی به زندگیم بخشید زندیگیم روح جدیدی گرفت خداجونم شکرت خدایا منو ببخشه داشتم نا امید میشدم  که نکنه دیگه بچه دار نشم بازم از خدا ممنونم که بابایی رو بهم داده هیچ وقت نمیزاره ناامید بشم امید زندگی منه بابایی عاشقتیم....   ...
22 مرداد 1392
1